انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

شاملو


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

وهر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ییست

وقلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف،زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ییست

تا کمترین سرود،بوسه باشد

روزی که تو بیایی،برای همیشه بیایی

ومهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

ومن آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که

دیگر نباشم


دوم مرداد سالروز «شاملوی بزرگ» گرامی باد...

برای ت...و که بی تفاوت م...ی...گ...ذ...ر...ی



غزل گفتم برای تو...که غم اینجاست جای تو

بمان با من برای من،تمام من برای تو


شب و غم باز از حسم تنی افسرده می سازد

بیا میمیرد احساسم و خون شعر پای تو


نگو برگردم از این عشق که می میرم بدون تو

عذابم می دهد بغض و تمام گریه های تو


بدون عشق تو اصلا و می گویی: چرا از من...؟!

و پاسخ های دلگیری بگویم در چرای تو


تو شیرینی به احساسم که من فرهاد می مانم

نسازد خانه ای جز من کسی بر شانه های تو!


تو را من شعر می دانم،تو را با گریه می خوانم

بماند نام من آنجا میان ربنای تو


نزول آیه ی چشمت در این شهر از دعای من

ظهور عشق تو در من فرستاده خدای تو


تو باشی آرزو دارم بمانم در حصار غم

چه اندوه دل انگیزی که دل شد مبتلای تو


شهاب عشق می بارد،شریک شانه های من

بمان با من که می مانم شریک و همصدای تو


دو رکعت از نماز عشق به جا می آورم هرشب

که چتر عشق می خواهم بسازد دست های تو


نگاهم می کنی هر بار هوای شعر می پیچد

نفس می گیرم از چشمت که آورده هوای تو


تمام حرف دل حتی میان شعرها این است

بمان با من برای من که

                            غم اینجاست

                                             جای تو


«خدایا...

   به تنهاییت قسم!

          دل هیچ کس را...

   به آنچه قسمتش نیست عادت مده...»


                                *********************

        

               طرح کمرنگی بودم از عشق

              نقطه چینی از خویش

                    تو تمامم کردی

               «عمران صلاحی»

حکم عشق

باز باران بی بهانه می چکد

روی گلبرگ گل احساسمان

باز هم از عشق خالی می شود

روح پردرد و دل حساسمان


باز هم مهری ز دلها میکَنَد

تیشه ی سنگین باورهایمان

بر نهال آرزویم زندگی

بی تو تیشه می زند بر پای آن


میچکد از چنگ غم خونابه ها

بس که سیلی می زند در گوش من

غرق خون گشتم ولی لب دوختم

باز شد بر روی غم آغوش من


آنقَدَر از عشق و مستی سوختم

تا که حکم عشق را از بر شدم

در میان دشت پرآشوب غم

با نگاه سرد تو پرپر شدم

غزل یعنی تو

شب و تنهایی و بیتابی و افکار دلم

میخورد روح ترک خورده و تبدار دلم


تا ابد هست به جانم غم تنهایی دل

سایه ساری ز غمی بر تن بیمار دلم


بخدا بی تو غزل یک غزلی بی جان است

بی ردیف است غزل بر تن اشعار دلم


شده بیتاب غزل ها به دل قافیه ها

واژه ها کی بشود مونس و غمخوار دلم


با غزل حرف دلم را به تو گفتم با عشق

تا کنم خالی خالی تن غمبار دلم


بغض غم گوشه ی غمبار دلم می ماند

غم و تنهایی و بیتابی و افکار دلم

وقتی نیستی لحظه ها طولانی است بر عکس نوشته هایم


وقتی نیستی

تمام فصلها زمستان است

  هیچ چیز

     جز یادت

         مرا گرم نمی کند


*****************


حکم اینبار هم دل

تو دل به یارت می دهی

و من

   در آرزوی بدست آوردن دلت می سوزم



****************



به صدای قلبم که گوش می دهم

   گم میشوم

       میان همهمه ی دوست داشتنت



****************



به پایان راه که می اندیشم همه چیز خوب است

      حتی اگر راهت را عوض کنی

                 بازهم زمین گرد است


****************



زود برگرد

اگر نباشی خیانت می کنم

جای تو...

زانوی غم بغل می گیرم



اینجا...

«می روم آخر من از این شهر پرمکر و دروغ» 

جای ماندن نیست اینجا راست می گویی (فروغ)  

 

می روم من اهل این دوز و کلک ها نیستم 

عاشقی گم کرده راهم اهل اینجا نیستم 

 

می روم این زندگی جای نفس هایم نبود 

همنشین درد و همپای(آوای) نفس هایم نبود  

 

جای سیلی زمان برصورت من شد کبود 

خوب فهمیدم گناهم جز فداکاری نبود  

 

خوب فهمیدم چرا عاشق شدن معنا نداشت 

عاشقی در سینه ام جز نقشی از رویا نداشت 

 

جای ماندن نیست اینجا مهربانی عشق مرد 

آبرو را در فراسوی زمانه عشق برد  

 

غیر عشق و مهربانی ها گناه من چه بود؟ 

می روم آخر از اینجا خانه ام اینجا نبود 

 

 


دعا کن

به چشم عشق بارانی نگیرد 

تن بی تاب غم جانی نگیرد 

ببارد ابر خوشبختی دمادم 

دعاکن عشق پایانی نگیرد

 

بی تو...

بی تو در خلوت ایام دلم می گیرد  

      مثل خورشید لب بام دلم می گیرد  

 

              گه و بیگاه سری زن به دل عاشق من  

                             که در این غمکده آرام دلم می گیرد... 

                                                                                                          

                                                                                       

ابر در ابر

رفت و خندید به این حال پریشانی من

          خنده شد قصه ی این سربه گریبانی من


رفت و در دشت دل غمزده جز زخم نکاشت

               ابر در ابر شد این دیده ی بارانی من


در سونامی نگاهش به دلم جان می داد

         و چه بی تاب شد این غربت طوفانی من


لحظه ها در گذر و او ز دلم بی خبر است

           هر شب آید غم و اندوه به مهمانی من


باید اسکار بگیری تو در این بازی عشق

           خنده بیجاست بخندی تو به نادانی من 

       

قصه ی تنهایی

من با نگاهت عشق را آغاز کردم 

درهای صبح زندگی را باز کردم 

  

مهرت به قلب نازک من کام می داد 

عشقت به طفل سینه ام پیغام می داد 

 

ما همچنان شمع و گل و پروانه بودیم 

همچون پرستوهای عاشق پر گشودیم 

 

اما کسی احساس زیبای تورا برد 

ناگه نهال عاشقی در باغ پژمرد 

 

آسان تو ناگه از کنارم پر کشیدی 

عاشق ترین بودی ولی از من رمیدی 

 

بی یاد تو در مثنوی تنها شدم باز 

یک قطره ای ناچیز در دریا شدم باز 

  

رفتی و در قلبم دوباره زندگی مرد 

گلهای سبز عاشقی در باغ پژمرد 


تنهای تنها ماندم و شد باور من 

با رفتنت آتش زدی بال و پر من 

                

شعر تقدیمی

      

خورشید و مه و ستاره تقدیم تو باد 

یک باغ گل بهاره تقدیم تو باد

جز یک دل پرشراره در دستم نیست 

این یک دل پرشراره تقدیم تو باد 

                                      (سهیلا)

حرف نگاه

«زندگی بر شانه ام سنگینی آوار بود»۱ 

 حس بیزاری میان لحظه های تار بود

 

زندگی چیزی برایم جز غم دنیا نداشت 

در میان آرزوها سهمی از فردا نداشت 


در دلم زخم فراوانی ز دنیا داشتم 

 زخم تنهایی و غربت، زخم غمها داشتم 


زندگی پیوند من با بغض های بیشمار

در زمستانی که می ماندم به امّید بهار 


همچو چوپان یکه بودم ناله با نی کرده ام

 دشت پرآشوب را با گرگها طی کرده ام 


همدم و همراه من تنها کلاغ پیر باغ

 قصه ی تنهایی من قصه ی روباه و زاغ

 

قصه ی روباه و زاغی بر سر تکه پنیر

من شدم تکه پنیر و زندگی روباه پیر

 

بندگی کردم ولی شد حاصلم شرمندگی

در دو راهی مانده بودم بین مرگ و زندگی

 

انتخابم زندگی شد، تا زدم این جام زهر 

 من شدم تنها عروس خیمه شب بازی دهر

 

تا اسیر غصه های رنگی دنیا شدم

زیر بار سنگی و بی رحم دنیا تا شدم


گر چه از بار جفا بال و پر من می شکست

تا که مهر تو به دل افتاد ظلمت رخت بست

 

تا تو را دیدم تمام لحظه ها آرام شد   

 بغض و تشویش دل من با نگاهت رام شد 


با نگاهت زخم های این دلم تعمیر شد 

عشق تو تا بینهایت با دلم زنجیر شد

 

زندگی بر شانه ام سنگینی آوار نیست  

بار عشقت می کشم، این بار عشقت بار نیست 


عشق را جز عشق تو با مهر دل باطل کنم

جورچین زندگی را با تو من کامل کنم

 

۱) زندگی بر شانه ام سنگینی آوار بود     هستی من پرسه ای در طول یک تکرار بود (پرویز عباسی داکانی)

تا شدم دور ز تو غم به سراغم آمد 

مرگ آهسته و نم نم به سراغم آمد 

یکدم آرام ز هجر تو نشد این دل من 

ناگهان زلزله ی بم به سراغم آمد