انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

آرزوی دل


همه شب در آرزویت به خدای دل بگویم




که گرفته ام خزانم




تو بگو که در غیابش چه کنم




که بیکرانی ز صفا به بار آرم

 

 

رفیق دردهای من

رفیق دردهای من دل بی طاقتی دارم  

فقط اینجا کنار تو شروع راحتی دارم  



همین امروز فهمیدم که غم با من عجین گشته 

به شعر استخوان سوزم دل پر محنتی دارم  

                                  


 

عجب ای دوست فهمیدی نگاه پر ز بغضم را  

بیا در آستان دل که در دل صحبتی دارم

                        

                       

 

 

         

 

گفتگوی من و سایه ام

به نام خدا 

من :می دونی بزرگترین دلهره معلم چیه  ؟

سایه ام : شیطنونی بچه ها 

من : نه اصلاً، معلم اصلا به شیطونی بچه ها کار نداره ،ولی یه چیزی بزرگترین دلهره معلمه . می دونی اون چیه ؟ 

سایه ام : درس نخواندن بچه ها 

من : نه، معلم غصه درس نخواندن بچه ها را می خوره امّا دلهره اش نیست .

سایه ام : پس چی هست ؟

من : سوال 

سایه ام : چی ، !  سوال ، عجیبه چون ابزار کار معلم سواله 

من : اشتباه نکن ابزار کار معلم علمشه نه سوال ،  سواله که دلهره معلمه . 

سایه ام : آخه چطور ؟ معلم که از یاد گیری بچه ها خوشحال میشه ،حالا تو میگی سوال دلهره معلمه. 

من : آره 

سایه ام: چرا ؟ 

من : چون شاید جوابش را بلد نباشه. 

سایه ام : خب معلم بلده چطور بپیچونه ، سفسطه خونده .

من : آره اما اگه گیر یه شاگرد زرنگ بیفته چی ؟

 سایه ام : خب پس به این خاطره که به ما یاد می دهند  زرنگی نکنیم . هان، عزیزم . خب نتیجه اخلاقی چی میشه ؟

من : نتیجه اخلاقی اینکه کسی که سوال نداره، تخیل نداره .

سایه ام : اینکه شد حرف قصار پس ...

من : ول کن بابا حوصله داری تو هم کشتی مارا، چقدر سوال میکنی .                                      ******************************

سایه ام : می دونی بزرگترین اشتباه یه معلم چیه ؟ 

من : فکر کنم تنبیه .

سایه ام : تنبیه هم به خاطر اونه ؟ 

من : کارشه ؟ یعنی مربوط به کارشه ؟

سایه ام: آره ،اما خود کارش رامعلوم کن ،چیه ؟ 

من : معلومه یاد دادن  دیگه .

سایه ام : اتفاقاً بزرگترین اشتباه یه معلم همینه ؟ 

من : چی میگی تو ،همه افتخار معلم اینه که داره درس یاد بچه ها می دهد.! 

سایه ام :درست است معلم به بچه ها درس می دهد امّا کارش چیه ؟

من: خب کار مگه با شغل فرق می کنه!؟

سایه ام : بله . امّا بزرگترین اشتباه یه معلم همینه که فکر کنه کارش یاد دادن، شغل معلم یاد دادن هست امّا کارش چی ؟

من : پس کار یه معلم چیه به نظر جنابعالی ، هان؟ 

سایه ام : خودت چی فکر می کنی ؟ 

من : هان ، فهمیدم همینه که این پایین نوشتی نه ! 

                                                                                  { محبت }


حسن اشراقی

چنددوبیتی

عمر دراز را به عبث پیر کرده ایم      اما برای مرگ کمی دیر کرده ایم

تا زود تر به منزل پیرانه سر، رسیم    در جاده نوجوانی خود زیر کرده ایم

 

ما باز در هوای مه آلود قاب ها         نومید از صداقت تعبیر خواب ها

ماندیم زیر ریزش گرد و غبار عمر    چون فصل های مبهم برخی کتاب ها

 

ستایش

 

«ستایش»


افتاده ام چو رود، پر از شیون و سرود         

    در پیچ و تاب منقلب پهنه ی وجود


آغوش باز کرده بهاران به روی من       

       اما بدون وسعتِ پاکیزه ات چه سود؟


تا سوی تو روانه شوم از حصار خویش     

          راهی بغیر گریه برایم نمانده بود


سَمتِ غیاب سبز تو مانم چو آبشار          

       هر لحظه در قیام و همانگاه در قعود


از بس که اضطراب تو از جان من گذشت  

  دیگر نمانده از تنِ طاعت بجز سجود


ای آبیِ  وسیعِ  مه آلودِ دوردست         

   باید تو را چنان که سزا بوده ای ستود!



«هلال ماه کنعان»

بنام  هستی بخش جهان

«هلال ماه کنعان»


الا ای ماه کنعانم کجایی           صفا بخش دل و جانم کجایی


تو در قلب منی هر جا که باشی      امید و دین و ایمانم کجایی


گهی پیدا و گه تاریک و پنهان       به تنهایی غزلخوانم کجایی


بیا افتاده ام وقت وصال است       کنون بر عهد و پیمانم کجایی


کُنی در غرب عالم دلربایی            هَلا من در خراسانم کجایی


اگر مجذوب شرق و آن دیاری        ز عشقت در بیابانم کجایی


دوای دردی و خضر نبی ای              رفیق آب حیوانم کجایی


نشینم بر سر راهت چو یعقوب  سرشک از دیده ریزانم کجایی


دوباره روز هفت هفته آمد              عزیزم سرو بستانم کجایی


بقیعی، کربلا یا جمکرانی            ز هجرت اشکبارانم کجایی


نه شب دارم نه روز و ماه و سالی     نمانده مهر و آبانم کجایی


دعایت می کنم هر جا که باشی/ طفیل لطف و احسانم کجایی


تو دانی عابد سر گشته هستم    به عشقت من ثنا خوانم کجایی


زین العابدین زهری

فصل سیمانی



تا زل زدم ، به بارش ِ باران ، شروع شد
هی سخت میگرفتم... آسان شروع شد

برشانه ئ ، خیال کسی تکیه دادن ُ
زانو بغل گرفتن ُ ، ایوان شروع شد

تا خواستم ، از این همه پاییز رد شوم
افسردگی یِ مزمن ِ آبان شروع شد
فصلی که روی پنجره ها پنجه می کشد 
با انسجام رویش ِ سیمان ، شروع شد


در من چقدر پرسشِ بیجا وُ بی جواب
از من چقدر ذهن ِ پریشان، شروع شد

تا آمدم که از تو بهشتی بنا کنم
طعم گناهُ ، وسوسه ی نان، شروع شد

آدم که تن به خواهش حوا سپرده بود
اغواگری به ساحت انسان، شروع شد

گفتم سپیده می دمد ، از کوچه فراق
تابو شکست ُ ، ریزش ِ ایمان، شروع شد

افتاد در سرم ز خطای تو بگذرم
روزی که این تلنگر ِ وجدان، شروع شد

بعد از افول کردنت...! ، از خاکِ عزلتم
بس شعرهای سر به گریبان، شروع شد

(( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ))
یلدا که رفت... ،، صبح ِ زمستان، شروع شد

درجستجوی خویش، دراین شهرِ گرگُ میش
کج راهه از کنار ِ خیابان ، شروع شد

در ذهن بی عبور ، چه اندازه بوف کور
از گرد و خاک این تن ویران، شروع شد

در سر رسید فرصتمان ، هی به سر رسید..
تا قهرمان ِ مرده ،،، زپایان ، شروع شد

باز این تراژدی ِ مدام ِ تگرگ وُ برگ
از یک نمای بسته و پنهان ، شروع شد

م . حسین ناطقی دیماه 92

نفیسه کریمی

از ابر کمترم


از ابر کمترم که ببارم برای تو 

لکن پرنده هستم ودارم هوای تو 

دانم که هست از سر من هم زیاد تر 
پرواز در هوا ی بسی دلگشای تو 

دردت به جان نمی خرم اما بدان که من 
دردم زیاد می شود از غصه های تو 

باور بکن که از ته دل رنج می کشم 
از رنج جانگزای توو ابتلای تو 

میشم در این هوای پر از گرگ زجر خیز 
دارم به سر خیال که آیم چرای تو 

شب از سکوت،عربده ی مست می کشد 
شب می چمدبه کوچه ی بی انتهای تو 

ماهم که پشت ابرنشستم به انتظار 
امید زانکه خوب بتابم برای تو 

یک جفت گوش هستم ودر کومه ی دلم 
تن می دهم به گفتن بی ادعای تو 

چایم به راه هست که نوشیم ای رفیق 
قندوو نبات هم که بریزم به پای تو

داستان

اشتباه

داخل ماشین بنز چند صد میلیونی نشسته بود و با حسرت ویترین مغازه را تماشا میکرد. رهگذران هم اگر در فکر بدبختی و مشکلات خودشان نبودند او را نگاه میکردند.نمیدانست کجای کارش اشتباه بوده؟!  شاید بدشانسی آورده بود وگرنه می توانست چند روز دیگر ماشین به همین شیکی بخرد البته بدون اژیر و بی سیم و مامور پلیس.

بگیر دست مرا

بگیر دست مرا تا فضای غم برود


ز ابتدای غزل این هوای غم برود


و باز لهجه ی باران چه زود میفهمد


به یمن قطره اشکش صدای غم برود


و بغض کرده نگاهم به آسمان دلت


بگیر بغض مرا تا نوای غم برود


به حرفهای نگفتت که باز خاموش است


قسم خورم که تمامش برای غم برود


همیشه حرمت نامت میان شعر من است


قسم به حرمت نامت نمای غم بر ود


بگیر دست قلم را و باز هم بنویس


تمام واژه ی غمها به پای غم برود


دل تمام غزل هم شکسته شد اینجا


بگو که حس غریبش کجای غم برود


بگیر دست مرا تا نشان دهم اینجا


ز انتهای غزل این هوای غم برود   

 

 

سهیلا فیاضی

در دیاری که وفا نیست ز کس 
من به عشق تو فقط جان دادم 
و به آینده ی این عشق تو فرمان دادم 
که کسی راه به حسرت نبرد 
که بیفتم از پا 
که بغلتم در خون ...

که بمانم تنها...

«تا نگاهت چو نسیم 

با دلم همراه است»

همه چیز و همه کس گوش به فرمان منند 
تا تو روی از من و این شعله ی سوزنده ی غم می گیری 
همه چیز و همه کس آتشِ بر جان منند.

به انتخاب ع.طاهری نیا

حکم عشق

باز باران بی بهانه می چکد

روی گلبرگ گل احساسمان

باز هم از عشق خالی می شود

روح پردرد و دل حساسمان


باز هم مهری ز دلها میکَنَد

تیشه ی سنگین باورهایمان

بر نهال آرزویم زندگی

بی تو تیشه می زند بر پای آن


میچکد از چنگ غم خونابه ها

بس که سیلی می زند در گوش من

غرق خون گشتم ولی لب دوختم

باز شد بر روی غم آغوش من


آنقَدَر از عشق و مستی سوختم

تا که حکم عشق را از بر شدم

در میان دشت پرآشوب غم

با نگاه سرد تو پرپر شدم

اسیر دستهای قاصدک

حرفهایم را از این پس در دلم تا کرده ام

درد می بارد ز اشعاری که برپا کرده ام



من اسیر دستهای قاصدک های توام

قاصدک حال و هوای درد را وا کرده ام



قاصدک با بی قراری های من خو کرده ای

دیده ای بیتابیم را قاب دنیا کرده ام  



دیده ای هر روز از هر روز غمگین تر شدم

آیه امید را در خویش تنها کرده ام



باز تندیس غمم را پشت این قاب قشنگ

روی دیوار دلم صد حیف برپا کرده ام



آمدی اینجا به رویم درد را پاشیده ای

روزگاری نیست با این درد ماوا کرده ام



انفجار دردها این نیست در ابیات من

این غزل را در دل پاشیده پیدا کرده ام



روزگاری نیست در افطار شبهای دلم

لحظه ها را هم اسیر این قفس ها کرده ام   

 

  

 

 

 

 

  

شروع دلتنگی

بر سر دیوار قلبم مینویسم بارها

حرفهای خسته ام را بر تن دیوارها  




می کشانی  خوابهایم را به جنسی از بلور

می رهانی غم ز کابوس شب شنزارها

 

باز دلتنگی شروع خواب هایم میشود

می کشاند واژه ها را بر طناب دارها



حرفهای مرده ام را خاک هم پس می زند

من که بس پاییزی ام در انحصار خارها



بهترین ساعات من با دیدنت ترسیم شد

رفت با یاد تو امشب صورت زنگارها



باز از دست و نگاه دردها پژمرده ام

خواستم اینجا بگویم مانده ام در کارها



روی گلبرگ زلال اشکهایم میکشیم

دستهای مهربانش را به رویم بارها  

 

 

 

 

نفیسه کریمی


اگر که در زند اکنون برای دیدارم 


بگریم از سر شوقش که خسته بسیارم 


کنم گلایه از آنش که دیر آمده است 


اگر چه آینه است اینکه نیست غمخوارم 


نشینم از سر دوری به روی دامن او 


بگویدم که بگو هر چه را خریدارم 


چه دارم از تو چه پنهان ببین نگاهم را 


که هست هر چه بخواهی در این شب تارم 


پس از تو شوق سرودن نماند در سر من 


کساد شد غزل وقصه های بازارم 


به گوش من همه ی آیه های تو سردند 


اگر چه هی بسرایی که من سخن دارم 


رفیق قافله ام گرگ نابکار شدی 


بزرگ کردمت ونادمم از این کارم 


به تنگ آمده کارم بمان رفیق بزرگ

 

توراهر آنچه و همیشه دوست می دارم